سلام

نمیدونم چی بنویسم........هعی .صبح مثل همیشه رفتم مدرسه امیرمحمد غذاشو نخوردمنم قهر کردم اونم پکر شد یکم ولی بعدش آشتی شدیم چقدر من دوسش دارم این پسررو..امروز روزه م اگه خدا قبول کنه آخریشه  دیگه..رسیدم خونه مامان خونه نبود رفتم خونه خواهرم اونم خونه نبود گوشیشم جواب نداد زنگیدم بابام گفت الان میادش مامانم بعد10دیقه رسید..حالم گرفته شد یکم ناراحت شدم خب مامان میدونه اونموقع من میام و کلید برنداشتم باید خودشو برسونه دیگه..احساس میکنم کلا اهمیتی ندارم براش بهشم گفتم..هیچوقت حاضر نمیشه باهام بیاد بیرون پادرد و هزارجور بهوونه ردیف میکنه ولی خودش بخواد همه جا میره ..خیلی دلم برا خودم میسوزه

دیروز اینقدر پشت نت بودم حالم بد شد ساعت10 رفتم خونه خواهرم ..شوهر خواهر م میرفت هیات منم رفتم تنها نمونه خودش خواست برم

دیروز به یکی دیگه از خواستگارام جواب رد دادم همکلاسی دوران ابتداییم بود..بابام میگه میگه نمیدونم خدا کی عذابش میگیره حرصم در اومد انموقع که خودشون رد میکنن خدا ناراحت نمیشه حالا که نوبت من شد خدا قهرش میگیره..

امیدوارم حداقل امروز بتونم بشینم یکم برا ارشد بخونم هرچند که باید هم ارزشیابی ماهانه آماده کنم هم کارکرد ماه بعد رو.