امروز صبح بابام منورسوند خون مامان بزرگم قبلشم چون میخواستم توی یه مسابقه ی کتابخونی شرکت کنم کتابشو گرفتم.اسم کتاب  "نگین آفرینش" هستش.بعدش رفتم خونه مامان بزرگم.بابابزرگ و مامان بزرگم تنها بودن.باز سفارش کیک گرفتم از بابابزرگم.خیلی کیک دوست داره.ایشا.. امشب میپزم فردا میبرم براشون.حدودای ساعت1وربع بود که خاله کوچیکم زنگ زد میره آخرین امتحانشو بده بچه هاش هم میاد اونجا.بعد یه ربع دخترخاله و پسر خاله م اومدن.موقع نهار هم پسردایی و داییم اومد.زنداییم چون مریض بود نیومد.وای اینقد دخترخالم فیس و افاد اومد حد نداشت.منو و مامانم راجب یه چیزی میحرفیدیم بعد اومد پرسید که چیشده منم نمیخواستم بفهمم پیچوندم بنظرم فهمیدو تا آخر ش پشت چشم نازک کرد برام منم محلش نذاشتم14سالشه انگار بچه س ایششش

مامانشم سه ونیم اومد مثل اینکه امتحانشو زیاد عالی نداده بود منبع شون3تاکتاب بود.یه استاد عقده ی دارن که نگو میگفت اینا تو کلاس امتحان میدادن بعد مثلا تو سالن بوده استاد میپریده تو کلاس که مثلا مچشونو بگیره سر تقلب یا خاله م میگفت روصندلیم تقلب نوشته شده بود از امتحانای قبلی بعد استاد وایساده خونده..کلا خیلی آدم عقده ایه من برای بار هزارم فهمیدم میزان تحصیلات ربطی به درک و شعور و ادب نداره.حالا یادم باشه یه ماجرای دیگه از این استاد گرانقدر تعریف کنم.

خاله م که اومد دختر خاله م محل اونم نذاشت و با یه لحن خیلی بدی حرفید باهاش کلا باد دماغش خیلی زیاده.خدا به راه راست هدایتش بفرمایید..خخخ

بعدش یکم دیگه نشستیم و من تا آخرش یه کلمه هم نحرفیم با دختر خاله م و با تاکسی تلفنی برگشتیم.