سلام

این روزایی که نبودم خبر خاصی نبوده

کتاب مسابقه رو یه دور خوندم

برای نمایشگاه دختر عمه م کلی چیز میز درست کرد عکساشو میذارم

عمه م هم از بیمارستان مرخص شدن نمونه برداری کردن ولی هنوز جواب پاتولوژی نیومده

مامانم 3روز موند پیشش از5روزی که بستریش کردن ولی آخرش مثل اینکه یه اتفاقی افتاده خیلی ناراحت بود بعضیا خیلی قدرنشناسن باوجود دوتا عمه ی دیگه م اصلا وظیفه ی مامانم نبود ولی خودش خواست بره و گفت فقط برای خدا مثل اینکه خیلی دلش شکسته...

کلاس فوندانت ثبت نام کردم فردا جلسه اولشه

خیلی احساس خوبی ندارم این روزا همه سرشون گرمه کار خودشونه انگار نه انگار منم هستم مخصوصا برا دوستام تنهایی خیلی بده