سلام

امروز رفتم اولین جلسه ی فوندانت بود

خوب بود یه عده خانوادگی اومده بودن کلا میگفتن و میخندیدن من و دخترخالمم بیصدا بودیم حالا من چن کلمه ی حرفیدم دختر خاله کلا نحرفید

برگشتنی خیلی خیلی سرد بود رفتیم خونه ی مامان بزرگ نیم ساعت نشستیم اومدیم خونه

الان برف میباره اونم چه برفی اینقدر ذوق دارم

چی میشد دیروز میبارید آخه تا امروز تعطیل می شدیم خخخ

+یادتونه اون دوتا قطار تصادف کردن امروز شنیدم یه زوج که برا ماه عسلشون رفته بودن مشهد برگشتنی قرار بود با اون قطار برگردن متاسفانه از قطار جا میمونن  و نمیرسن بهش وکلی غصه میخورن بعدبا کلی اصرار و خواهش  دوتا بلیط دیگه برا نیم ساعت دیگه پیدا میکنن بعدش سوار میشن  تو راه بهشون میگن قطار خراب شده و باید برگردین نگو تصادف و آتیش سوزی شده...

اینا هم گوشیاشون خاموش بوده و از حال خانواده هاشون نگم که خودتون بهتر میدونید

بعدا بررسی میکنن میبنن دقیقا اون واگنایی سوختن که اینا بلیطشون برا همون واگن ها بود

مو به تنم سیخ شد وقتی شنیدم و برای هزارمین بار فهمیدم هیچوقت نباید ناشکری کنم هیچ کار خدا بی حکمت نیس