۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

مسابقه

امروز صبح بابام منورسوند خون مامان بزرگم قبلشم چون میخواستم توی یه مسابقه ی کتابخونی شرکت کنم کتابشو گرفتم.اسم کتاب  "نگین آفرینش" هستش.بعدش رفتم خونه مامان بزرگم.بابابزرگ و مامان بزرگم تنها بودن.باز سفارش کیک گرفتم از بابابزرگم.خیلی کیک دوست داره.ایشا.. امشب میپزم فردا میبرم براشون.حدودای ساعت1وربع بود که خاله کوچیکم زنگ زد میره آخرین امتحانشو بده بچه هاش هم میاد اونجا.بعد یه ربع دخترخاله و پسر خاله م اومدن.موقع نهار هم پسردایی و داییم اومد.زنداییم چون مریض بود نیومد.وای اینقد دخترخالم فیس و افاد اومد حد نداشت.منو و مامانم راجب یه چیزی میحرفیدیم بعد اومد پرسید که چیشده منم نمیخواستم بفهمم پیچوندم بنظرم فهمیدو تا آخر ش پشت چشم نازک کرد برام منم محلش نذاشتم14سالشه انگار بچه س ایششش

مامانشم سه ونیم اومد مثل اینکه امتحانشو زیاد عالی نداده بود منبع شون3تاکتاب بود.یه استاد عقده ی دارن که نگو میگفت اینا تو کلاس امتحان میدادن بعد مثلا تو سالن بوده استاد میپریده تو کلاس که مثلا مچشونو بگیره سر تقلب یا خاله م میگفت روصندلیم تقلب نوشته شده بود از امتحانای قبلی بعد استاد وایساده خونده..کلا خیلی آدم عقده ایه من برای بار هزارم فهمیدم میزان تحصیلات ربطی به درک و شعور و ادب نداره.حالا یادم باشه یه ماجرای دیگه از این استاد گرانقدر تعریف کنم.

خاله م که اومد دختر خاله م محل اونم نذاشت و با یه لحن خیلی بدی حرفید باهاش کلا باد دماغش خیلی زیاده.خدا به راه راست هدایتش بفرمایید..خخخ

بعدش یکم دیگه نشستیم و من تا آخرش یه کلمه هم نحرفیم با دختر خاله م و با تاکسی تلفنی برگشتیم.

  • elai ...
  • پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵

دیروز

دیروز بعد نوشتن پست خوابیدم طرفای اذان مغرب پاشدم یعنی داداشم بیدارم کرد و چیزی رو تعریف کرد از مدرسشون..مامانم خونه نبودخودم وسایل افطاررو چیدم و بعد اذان روزه مو باز کردم...قبلشم دعا کردم نمیدونم حکمتش چیه ولی هروقت دعا میکنم اونایی که ازشون خوشم نمیاد اول ازهمه میان جلوی چشمم دیروزم همینطوری شد..

امروز روز بازی بود به بچه ها خوش میگذره این روز..

چیزی یادم نمیاد که بگم..همینا

  • elai ...
  • چهارشنبه ۲۹ دی ۹۵

امیرمحمد

سلام

نمیدونم چی بنویسم........هعی .صبح مثل همیشه رفتم مدرسه امیرمحمد غذاشو نخوردمنم قهر کردم اونم پکر شد یکم ولی بعدش آشتی شدیم چقدر من دوسش دارم این پسررو..امروز روزه م اگه خدا قبول کنه آخریشه  دیگه..رسیدم خونه مامان خونه نبود رفتم خونه خواهرم اونم خونه نبود گوشیشم جواب نداد زنگیدم بابام گفت الان میادش مامانم بعد10دیقه رسید..حالم گرفته شد یکم ناراحت شدم خب مامان میدونه اونموقع من میام و کلید برنداشتم باید خودشو برسونه دیگه..احساس میکنم کلا اهمیتی ندارم براش بهشم گفتم..هیچوقت حاضر نمیشه باهام بیاد بیرون پادرد و هزارجور بهوونه ردیف میکنه ولی خودش بخواد همه جا میره ..خیلی دلم برا خودم میسوزه

دیروز اینقدر پشت نت بودم حالم بد شد ساعت10 رفتم خونه خواهرم ..شوهر خواهر م میرفت هیات منم رفتم تنها نمونه خودش خواست برم

دیروز به یکی دیگه از خواستگارام جواب رد دادم همکلاسی دوران ابتداییم بود..بابام میگه میگه نمیدونم خدا کی عذابش میگیره حرصم در اومد انموقع که خودشون رد میکنن خدا ناراحت نمیشه حالا که نوبت من شد خدا قهرش میگیره..

امیدوارم حداقل امروز بتونم بشینم یکم برا ارشد بخونم هرچند که باید هم ارزشیابی ماهانه آماده کنم هم کارکرد ماه بعد رو.

  • elai ...
  • سه شنبه ۲۸ دی ۹۵

ژل دست

امروزم یه روزی بود مثل بقیه روزا ..ساعت8.15رفتم سرکار..12.30 برگشتم الانم که نشستم برانت گردی ولی کوفتم شد لپ تاپ 2بار ری استارت شد و صفحه مرگ ویندوز رو آورد.حتما باید بدم ویندوزشو عوض کنن.
امروز یکی از بچه ها سرکلاس ژل دستشو ریخته بود تو لیوان داده بود حنانه بخوره..خخخ اونم خورده بود خدا کنه چیزیش نشه.
دیشب عمه دعوت کرده بود خونشون نرفتم حوصله نداشتم پسرعمه مو با زنش پاگشا کرده بود عوضش یه کیک پختم دادم خواهرم اینا بردن براشون این عمه مو خیلی خیلی دوسش دارم زنگ زد کلی ناراحت شد گفت وقتی ازدواج کردی من نمیام خونتون.. چیکار کنم حوصله ی یه عده آدم دیگه ی که اونجا بودن رو نداشتم خواهرمم هی اس میداد و میگفت جام خالیه حتی قبلش حاضر شد رشوه بده که باهاشون برم خخخخ ولی زیر باز نرفتم
دیشب مثل بقیه ی شبا خیلی طول کشید تا بخوابم..آرزو به دل موندم یه بار سرمو بذارم رو بالش خوابم ببره..ایشش..همه ش فکر و خیالای جور وا جور میاد سرم..دیشب چنتا قطره اشکم ریختم
خیلی سردرگمم خدا خودش کمک کنه..

پی نوست:یه خواستگار داشتم که مامانش کارتشم داده بود بعد من شمارشو تو تلگرام زدم عکسای پروفایلشو ببینم که دیدم تلگرام نداره ..دقیقا از ساعتی که جواب رد دادیم ایشون جوین شدن به تلگرام و24 ساعت هم آن هستن خخخخخ
  • elai ...
  • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵

سلام

خیلی وقت بود میخواستم بنویسم قبلنا دفتر خاطرات داشتم اولا هرروز مینوشتم بعدها شد هفته ی سالی...احساس امنیت نمیکردم اونجا از دست داداش فضولم 

با نام خدا شروع میکنم..

  • elai ...
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵