۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

خاطرات از خواستگاری تا عقد

میخوام از اینکه چطور شد آقایی اومد خواستگاری بگم.ایشون منو برای اولین بار توی حوزه ی رای گیری دیدن..یعنی وقتی دنبال کیس برای ازدواج بودن خودشون میگن که حدودا5نفر منو به ایشون معرفی کردن..میگفت قبلنا هم یه بار پیش اومد که بیام ببینمت ولی تا خودمو رسوندم رفته بودی تو..یادتونه یه پست نوشتم وقتی برای یه کاری رفته بودم بانک نگو همون کارمند آشنای آقایی بودن و معرف من که من نمیشناختم و اونجوری معطلم کردن که تا آقایی برسه ولی خب نشده.

وقتی برام تعریف میکرد خیلی تعجب کردم و برای بار هزارم یاد گرفتم که مردم رو قضاوت نکنم..میگه وقتی اومدم حوزه چون صبحش رای داده بود باباشو آورده بود خودشم از دور دیده بودتم باباش که خیلی خوشش اوده وبابام رو هم شناخته  گفته دیگه جای معطلی نیست..همون آقای معرف هم گفتن اگه دیگه معطل کنید  از دستتون میره آخه بعدا از همون حوزه 3تا خواستگار دیگه هم اومد خونمون..یعنی اونجا دیده بودنم..دو روز بعد انتخابات مامانش و زنداداشش اومدن و روز اول رمضان هم خودشون اومدن با مامانش تا حرفامونو بزنیم..فردا شبش هم باباش و مامانش اومدن تا قرار بله برون و عقد رو بذارن که افتاد برای شب میلاد..تقریبا19روز بعد ولی خب یه جور بلاتکلیفی هم بود اینهمه مدت.. آقایی خیلی مقید بود ما توی این مدت حتی یه بار هم همو ندیدیم فقط16خرداد رفتیم برای آزمایش که اونجاهم حتی سرشو بلند نکرد نگام کنه..آخی عزیزم تنهایی همه ی کاراشو میکرد واقعا دلم براش سوخت اون لحظه..با زبون روزه.حتی برا سفره عقد هم خودش نیومد اینجا دیگه واقعا حرصم دراومد..یجورایی قهر کردم باهاش وقتی عصر29خرداد اومد برایه سری هماهنگیا منم کلا از اتاقم نیومدم بیرون و دلم خنک شد.

شب عقدمون هم خیلی خوب بود درسته یه سری اتفاقات افتاد ولی خدارو شکر عالی بود..

تا وقتی هم که آقایی بره خونشون کلا چادرمو برنداشتم از سرم حتی یه جاهایی میگفت بکش جلو چادرتو جلو یه بارم گیر داد که چرا جوراب نپوشیدم وقتی داداشاش اومدن عکس بندازن.

اینم یکی از عکسای شب عقدمون


عقد قران

  • elai ...
  • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶

کنکور داداشم

پریروز یکی از بهترین روزهای عمرم بود..نتایج کنکور داداشم اومد و ایشون هم رتبه ی دورقمی شدن از صمیم قلب خوشحالم براش.انشاالله بهترین ها از این به بعد براش رقم بخوره

  • elai ...
  • سه شنبه ۱۷ مرداد ۹۶

مریضی

دیشب خیلی شب بدی بود مسمومشده بودم...رفتیم دکتر با همسرم یدونه آمپول هم نوش جان کردم.البته دوتا نوشته بود ولی یکی رو قرار گذاشتیم اگه حالم خوب نشد دوباره بریم بزنیم.دیشب همینکه فهمید مریضم زودی خودشو رسوند اونم با کلی چیزای خوشمزه ولی منتا حالا نتونستم چیزی بخورم

از دست خواهرم خیلی عصبانیم خیلی ها

5شنبه عروسی دخترخالمه 

فردا مراسم عقد برادر سوهر خواهرمه

راستی پسرعمه م هم عقد کرد تقریبا یک هفته قبل ما

  • elai ...
  • دوشنبه ۹ مرداد ۹۶