دیروز رفتم برا اعتکاف ثبت نام کردم.قبل ثبت نام خیلی دلم میخواست امسال حتما شرکت کنم تااینکه روز جمعه تو نماز جمعه اعلام کردن برا ثبت نام آقایون برن فلان جا خانوماهم فلان جا..انگار دنیا رو دادن بهم.رفتم اون مکان اول فک کردن دانشجوم گفتن دانشجوها جدان.منم گفتم نه بابا دانشجو نیستم ولی دلم یجوری شد.بعدش هی با خودم میگفتم کاش یجوری میشد که توی یکی از دانشگاههای شهر خودمون برم برا اعتکاف خب جو و محیط فرق داره ولی مامانم میگه مهم اعمالته با این حرفا ارزش عملمو زیر سوال نبرم):
+دیشب بازم موقع خواب اونقدر فکر و خیال و نگرانی اومد به ذهنم ولی بعدش با خودم گفتم اگه بدترین اتفاقها هم بیفته منکه خدارو دارم این دنیا و زندگیش همه ش تموم میشه اون چیزایی که این دنیا مهمن تو اون دنیا بی ارزشن... . .واقعا با این فکرا آروم آروم شدم خیلی آرامش بهم دست داد انگار تو آغوش خدا بودم تموم دل نگرانیام تموم شدن و همون لحظه خوابم برد خدایا شکرت