خیلی دوست دارم زود زود بنویسم ولی نمیدونم چرا نمیشه
جمعه رفتیم راهپیمایی با مامانم
یکی از گوگولیامم دیدم اومد دستمو گرفت ول نمیکرد مامانش به زور ازم جداش کرد
بعدش رفتیم خونه ی مامانبزرگم البته تو راهپیمایی خاله و دختر خالمم دیدم
خالهم دخترشو سپرد به من و خودش رفت با همکارش
حول و حوش ساعت11.30 هم برگشتیم برای بیانیه آخرش نموندیم.. بعد یکم نشستیم و اذانو که دادن رفتیم مصلی برا نماز جمعه اونجا خواهرم یه خبری بهم داد که کلا از نماز هیچی نفهمیدم تپش قلب گرفتم
برا نهار هم غذا از بیرون گرفتن آخه مامانبزرگ و بابا بزرگم شدید سرما خوردن
بابابزرگم که کلا اهل دوا و دکتر نیست الان یه هفته س مریضه حاضر نمیشه بره دکتر فقط دمنوش میخوره
هروقت موضوع خواستگارا جدی میشه واقعا دنیا جلوی چشمم تیره میشه انگار یکی داره خفه م میکنه نمیدونم چرا پذیرش این موضوع اینقدر برام سخته خیلی میترسم از چی نمیدونم
وای همینکه دست به سر میشن انگار از قفس آزاد میشم یه نفس راحت میکشم خخخخخخخخخ
اون خبری که خواهرمم داد برا خواستگاری دوباره برادرشوهرش ازم بود یه بارم پارسال همین موقع ها بود
تازه از س.و.ر. ی.ه. برگشته..بنظرم با این ترفند میخوان سرشو بند کنند که دیگه فکر رفتن نکنه
فعلا که ختم به خیر شده تا چندماه و نفس راحت کشیدم آخیش
واقعا چند روز بود شبا درست نمیتونستم بخوابم
خوشبحال اونایی که تا سرشون رو روی بالش میذارن خوابشون میگیره
فردا امتحان عملی اتوکد دارم:( امتحان خر است ایشششششش
+توی بیان احساس مادربزرگ بودن دارم خخخخخ