ذکر عاشقانه

برنامه ی این روزامون اینه یک روز درمیان میریم بیرون اونم از ساعت8شب به بعد نهایتش 3ساعت باهمیم هم آقای یار هم من زود خوابمون میگیره و نهایتش11خونه م

دیروز که جمعه بود صبح بعد دعای ندبه منو رسوند خونه ایشونم رفتن به کاراشون برسن عصر بازم رفتیم بیرون

بعد نماز مغرب و عشا آقایی در حالیکه رانندگی میکرد و دستش تو دستم بود ذکرم میگفت منم باهاش همراهی کردم خیلی لحظه و حس خوبی بود حیفم اومد عکس نگیرم


راستی برگشتنشونم از کربلا خیلی خاطره جالبی شد به من گفته بودن که صبح میرسن منم باخیال راحت نشسته بودم ماسک لیمو هم گذاشته بودم رو صورتم وای نگو رسیده ،خونه نرفته اول اومده خونه ی ما دم در بود و داشت اس میداد وقتی فهمیدم اونقدر بالا پایی پریدم اصلا نمیدونستم چیکار کنم صورتمو بشورم برم دم در خیلی خوب بود الان مامانم تعریف میکنه و با آقایی به کارام میخندن

دست

  • elai ...
  • شنبه ۹ دی ۹۶

دختر امام زمان و پسر فاطمه(س)

فردا قراره خاله م آش پشت پا بپزه؛ آخه شوهر خاله و بابامم رفتن کربلا باهم.خیلی دوست ذاشتم منم میرفتم باهمسری ولی همه میگن توی اربعین کربلا جای خانوم نیست.خوشبحال اون خانومایی که با همسراشون رفتن.

شهید حججی خیلی شبیه همسری منه وای که وقتی ویس هاشو گوش میکردم برای همسرش و پسرش خیلی گریه کردم.شاید خیلی مسخره بنظر بیاد ولی توی اولین سفرزیارتیمون که برا یکی از امامزاده های اطراف شهرمون بود منم از خدا خواستم همسرمو به آرزوش که همون شهادته برسونه.ولی الان که دوره ازم میفهمم خیلی سخته خدا به همسرش و مادرش واقعاً صبر بده.

عزیزدلم دیشب این سفر رو به نیابت از من انجام میده و نذر برای ظهور امام زمان عزیزمون.بهم میگه دختر امام زمانی باید خیلی صبور باشه.بهم میگه تورو از حضرت فاطمه (س) زیر قبه گرفتم.منم اسمشو گذاشتم پسر فاطمه(س).

یکی از دوستاش اومده بود توی یه جلسه ی برامون سخنرانی میکرد بهش پیام دادم حدس بزن کی اینجاس .زودی گفت فلانی..بعدشم گفت این سری که بره حتما شهید میشه چون مظلومیت حضرت علی رو واقعا درک کرده..

  • elai ...
  • دوشنبه ۱۵ آبان ۹۶

انتخاب من

سلام خیلی وقته ننوشتم و این خیلی بده 

اصلا باورم نمیشه که خیلی زود گذشت برام..اول مهر سرمای سختی خوردم که هنوزم تبعاتش ادامه داره...شاگردای امسالم اکثرشون دخترن و نسبت به پارسال راضی ترم البته شاید تجربه ی منم بیشتر شده..فردا هم سفره ی حضرت رقیه داریم.

اینارو سه شنبه هفته پیش نوشتم بعدش دیگه آقاییم اومد دنبالم و رفتیم بیرون نشد بنویسم ...

الانم نیستش و رفته کربلا

خیلی دلم میخواست منم برم ولی خب قسمت نشد..قول داده دفعه بعدی باهم بریم حتماً

شوهر خواهرمم رفته بابامم ایضاً

خواهرمم اینجا واقعا تحمل کردنش برام سخته نمیدونم اونموقع ها چجوری باهم زندگی میکردیم..واقعا اعصابمو خورد میکنه

داداشمم ایناهم 10روز کلاساشونو تعطیل کردنو واومده واقعا سورپرایزمون کرد با اومدنش جمعه 7صبح رسید..الان دارم به این نتیجه میرسم که واقعا دوری و دوستی که میگن راسته.

کلا اعتقاد دارم که آدم نباید زیادی با کسی صمیمی بشه 

عیدقربان هم رفتیم قم اولین سفر مشترکمون باهم  هرچند زمانش خیلی کم بود ولی واقعا خوش گذشت.دعای ندبه توی جمکران..دعای عرفه..نمازعیدقربان.. واقعا عالی بود.

یکی از روزای جمعه هم رفتیم کنار یکی از سدای نزدیک شهرمون اونجاهم خیلی خوش گذشت آب رودخونه 

نسبتا کم بود اونقدر به هم آب پاشیدیم که تمام لباسامون خیس شد...حالا اصلا فکر نمیکردم اونجوری شیطون باشه ولی خب خداروشکر

یه بارم با یکی از دوستای همسرم و خواهرم اینا رفتیم همونجا که اونم واقعا خوش گذشت

هرچی بیشتر میگذره بیشتر از انتخابی که کردم مطمئن تر میشم ..حالا شاید بگید اولاشه برا همون ولی واقعا صبوره وقتی باهاشم همه ش یاد خدا می افتم و این آرزوی قلبی من بود..توی همه ی لحظات شادم از ته دلم برای همه کسایی که حسرت داشتن یه همسفر خوب رو دارن دعا میکنم.خدا انشالله قسمت همه که دلشون میخواد بکنه.

عکس دستامون با گلایی که توی راه قم خریدیم..


گل-قم

این عکسم برا وقتیه که اولین بار از دور جمکرانو میدیدم..چندبار که قبلا رقته بودم قهم قسمت نشده بود برم جمکران و دلم خیلی سوخته بود ولی این سری به آبروی همسرم قسمت منم شد

جمکران

یه بارم برا نماز مغرب و عشا رفتم مسجد محله مون که قراربود همسری بیاد دنبالم یکم دیر رسید ..نماز که تموم شد یواشکی از پشت پرده نگا کردم ببینم نمازش تموم شده یا نه که دیدم عه دقیقا جلوی پرده نشسته منم از فرصت استفاده کردم و یه عکس ازش انداختم

مسجد نماز جماعت

  • elai ...
  • سه شنبه ۲ آبان ۹۶

خاطرات از خواستگاری تا عقد

میخوام از اینکه چطور شد آقایی اومد خواستگاری بگم.ایشون منو برای اولین بار توی حوزه ی رای گیری دیدن..یعنی وقتی دنبال کیس برای ازدواج بودن خودشون میگن که حدودا5نفر منو به ایشون معرفی کردن..میگفت قبلنا هم یه بار پیش اومد که بیام ببینمت ولی تا خودمو رسوندم رفته بودی تو..یادتونه یه پست نوشتم وقتی برای یه کاری رفته بودم بانک نگو همون کارمند آشنای آقایی بودن و معرف من که من نمیشناختم و اونجوری معطلم کردن که تا آقایی برسه ولی خب نشده.

وقتی برام تعریف میکرد خیلی تعجب کردم و برای بار هزارم یاد گرفتم که مردم رو قضاوت نکنم..میگه وقتی اومدم حوزه چون صبحش رای داده بود باباشو آورده بود خودشم از دور دیده بودتم باباش که خیلی خوشش اوده وبابام رو هم شناخته  گفته دیگه جای معطلی نیست..همون آقای معرف هم گفتن اگه دیگه معطل کنید  از دستتون میره آخه بعدا از همون حوزه 3تا خواستگار دیگه هم اومد خونمون..یعنی اونجا دیده بودنم..دو روز بعد انتخابات مامانش و زنداداشش اومدن و روز اول رمضان هم خودشون اومدن با مامانش تا حرفامونو بزنیم..فردا شبش هم باباش و مامانش اومدن تا قرار بله برون و عقد رو بذارن که افتاد برای شب میلاد..تقریبا19روز بعد ولی خب یه جور بلاتکلیفی هم بود اینهمه مدت.. آقایی خیلی مقید بود ما توی این مدت حتی یه بار هم همو ندیدیم فقط16خرداد رفتیم برای آزمایش که اونجاهم حتی سرشو بلند نکرد نگام کنه..آخی عزیزم تنهایی همه ی کاراشو میکرد واقعا دلم براش سوخت اون لحظه..با زبون روزه.حتی برا سفره عقد هم خودش نیومد اینجا دیگه واقعا حرصم دراومد..یجورایی قهر کردم باهاش وقتی عصر29خرداد اومد برایه سری هماهنگیا منم کلا از اتاقم نیومدم بیرون و دلم خنک شد.

شب عقدمون هم خیلی خوب بود درسته یه سری اتفاقات افتاد ولی خدارو شکر عالی بود..

تا وقتی هم که آقایی بره خونشون کلا چادرمو برنداشتم از سرم حتی یه جاهایی میگفت بکش جلو چادرتو جلو یه بارم گیر داد که چرا جوراب نپوشیدم وقتی داداشاش اومدن عکس بندازن.

اینم یکی از عکسای شب عقدمون


عقد قران

  • elai ...
  • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶

کنکور داداشم

پریروز یکی از بهترین روزهای عمرم بود..نتایج کنکور داداشم اومد و ایشون هم رتبه ی دورقمی شدن از صمیم قلب خوشحالم براش.انشاالله بهترین ها از این به بعد براش رقم بخوره

  • elai ...
  • سه شنبه ۱۷ مرداد ۹۶

مریضی

دیشب خیلی شب بدی بود مسمومشده بودم...رفتیم دکتر با همسرم یدونه آمپول هم نوش جان کردم.البته دوتا نوشته بود ولی یکی رو قرار گذاشتیم اگه حالم خوب نشد دوباره بریم بزنیم.دیشب همینکه فهمید مریضم زودی خودشو رسوند اونم با کلی چیزای خوشمزه ولی منتا حالا نتونستم چیزی بخورم

از دست خواهرم خیلی عصبانیم خیلی ها

5شنبه عروسی دخترخالمه 

فردا مراسم عقد برادر سوهر خواهرمه

راستی پسرعمه م هم عقد کرد تقریبا یک هفته قبل ما

  • elai ...
  • دوشنبه ۹ مرداد ۹۶

این مدت

خیلی مدته چیزی ننوشتم خیلی اتفاق برام تو این مدت افتاده مهمترین تصمیم زندگیمو گرفتم.19خرداد که میشد شب میلاد امام حسن مجتبی عقد کردم.خورد خورد میام خاطراتمو مینویسم.انشاالله خدا قسمت همه بکنه

  • elai ...
  • يكشنبه ۲۵ تیر ۹۶

فیلم سنجابای گوگولی *_*

 
 

+دیگه ببخشید کیفیت فیلم بده و صدای باد هم میاد

خیلی سریع حرکت میکردن سنجابا امیدوارم بتونید تشخیص بدیدشون
  • elai ...
  • چهارشنبه ۳ خرداد ۹۶

انتخابات

از قبل انتخابات بهم گفته بودن ناظر مسولم  منم شدید استرس گرفتتم به بابا گفتم من نمیخوام و..اونم زنگ زد به مسول شورای نگهبان شهرمون که دوستشم هست و جریانو گفت گفت سمانه اینجوری میگه که خوب نیست و از همه کوچیکه و از همه مهمتره تحویل صندوق تو اون موقع شب واقعاً کار من نبود ولی اون اون آقا گفت خودم میام تحویل میگیرم منم یکم خیالم راحت شد بابا تو حوزه ی ما هرسال ناظر مسول میشه ولی امسال داده بودنش به یه شعبه دیگه خلاصه عصر پنجشنبه رفتمرخونه مامانبزرگم آخه دخترخالم امتحان جامع دکتری رو بعد یه ماه درس خوندن داده بود و درست موقع برگشتن اس داد که بریم و خیلی دلمم براش تنگ شده بود خیلی وقت بود ندیده بودمش

اونجا بودم که بابا زنگید و گفت مثل اینکه قبول کردن من نباشم یه آقایی از همکارای بابام شده ناظر مسول

منم بازرس ویژه کردن خب یکم خیالم راحت شدم ولی ته دلم بازم یه استرسی داشتم

صبحش ساعت 7رفتیم و اونجا صندوقا رو پلمپ کردن و..تا ساعت هشت که رای گیری شروع شد بابام هم هریه ساعت زنگ میزد بهم چون من اولین بارم بود و تنها هم بودم یکم نگران بود 

انتخابات شوراهای شهر تو شهر ما بصورت الکترونیکی برگزار میشد درسته نظارت شوراها برعهده ی شورای نگهبان نبود ولی خب من یکم حرصم میگرفت از خدمتکار اونجا تا پلیس و هر فردی میرفت پشت اون دستگاهها کار با اونو به مردم یاد میداد خب اینکار طبیعتاً غیرقانونی بود منم به نماینده فرماندار تذکر دادم 

یه بارم رفتم آبدار خونه از پنجره دیدم جلوی در یه عده جون وایتادن حدوداً 8-10 نفر بازم به نماینده فرماندار تذکر دادم که به پلیس بگه اونارو متفرق کنه نگو نماینده فرماندار مستقیم میره به پلیس میگه خانوم فلانی این حرفو میزنه بعد چنددقیقه دیدم پلیس دم در که یه آقای بسیار فضولیم بود اوده بلند بلند میگه الکی جوّ میدن و بیرون هیشکی نیست و چنتا از دوستای پسر سربازه دم دره از اونورم نماینده فرماندار میگه آره منم آرزو دارم جاهای شلوغ رای بدم و .. کلا خطابشونم به من بود منم نتونستم تحمل کنم گفتم اولا حین کار اون آقای سرباز حق ندارن با دوستاشون بحرفن اینجا حوزه ی خواهرانه شاید خانما معذب بشن برا ورود آخه دقیقا جلوی در ورودی وایستادن بعدشم شلوغی زمانی خوبه که بخوان رای بدن نه اینکه بعد رای دادن بایستن و تجمع کنن قانون قانونه چه یه نفر چه 10نفر هیچکس حق نداره بعد اخذ رای وایسته تو حوزه وای ناظر مسولمونم که کلا هیچی نگفت اونام دیگه حرفی نزدن ولی من خیلی حرصم گرفت احساس تنهایی میکردم کم کم هم داشتم اشکم در می اومد البته یه اشتباهم کردم که باید خودم مستقیم نمیگفتم به نماینده فرماندار به ناظر مسول میگفتم ایشون تذکر بدن ولی خب خیلی جدی نبود اون آقا اصلا ازش حساب نمیبردن

حدودای ساعت6بود وقتی این اتفاق منم بعدش دیگه دیدم تحمل نمیتونم تحمل کنم رفتم بیرون زنگ زدم به بابام اونم همون حرفو زد که نباید مستقیم میگفتی ولی خب زنگید به آقای ناظر مسول و نمیدونم دیگه چیا حرفیدن باهم ولی من تا ساعت8حال خودمو نمیفهمیدم اصلا دلم میخواست گریه کنم اون خانم نماینده فرماندار حق نداشت مستقیم اسم منو به پلیس بگه اصلا اون چیکاره بود قبل این اتفاق بنظرم نمیدونستن من بازرس ویژه شورای نگهبانم بعدش هی خانوم نماینده می اومد باهام میحرفید منم اصلا محلّش نمیذاشتم قبل این اتفاق چندتایی تخلف کرده بودن که خب از روی عمد نبود منم اصلا نمیخواستم بنویسم تو اون برگه ارزیابی که بهم داده بودن ولی از حرصم همه رو نوشتم تازه شم میخوام یه گزارش مفصل بنویسم بدم به شورای نگهبان.

+این پست بعد یه مدت رمزی میشه

+فیلم سنجابارو هم میذارم بعد اینکه حجمشو کم کردم

  • elai ...
  • چهارشنبه ۳ خرداد ۹۶

سنجاب

روز نیمه شعبان من یه امتحان داشتم صبحش با بابا رفتم و اون امتحان رو دادم بعدشم چون سال قبلش  توی احیای شب نیمه ی شعبان دلمه داده بودیم امسالم دلم میخواست بدیم با بابا بعد سبزی خریدن و شیرینی خریدن رفتیم باغ برگ درخت مو بچینم

من تنها بودم بابا پیشم نبود باغ هم خلوت تقریباً صبح بود وای دیدم صداهای خیلی ریزی میاد یهو سه تا سنجاب بازیگوش سروگوششون پیدا شد اینقدر ناز بودن هی میاومدن نگا میکردن بعد فرار میکردن معلوم بود تازه مامانشون اجازه داده از خونه بیان بیرون اصلاً ازم نمیترسیدن البته فاصلشونو حفظ میکردن ازم داشتم با گوشیم فیلم میگرفتم ازشون یهو2تاشون اومدن سمتم 

عوض اونا من ترسیدم البته بعد خودمو کنترل کردم اونام تا نزدیکی های پام اومدن بعد فرار کردن و رفتن


  • elai ...
  • چهارشنبه ۳ خرداد ۹۶