وای یه سوتی دادم امروز بس عظیم

دیروز گفتم فردا کلاس فوندانت دارم نگو امروز نبوده و فردا بوده

رفتم دم در آموزشگاه هی در زدم کسی باز نکرد آخرش گفتم بذار از همسایه ی کناریشون بپرسم

که یه دختره اومد گفت امروز کلا نیومدن

وای منم زنگیدم دختر خاله آخه اونم قرار بود بیاد گفتم پس کجایی گفت امروز کلاس نیس که فرداس دیگه نمیدونستم به حال خودم بخندم یا گریه کنم

جرات اینو هم نداشتم بزنگم بابام بگم برگرده تیکه بزرگم گوشم بود اگه می فهمید نمیدونید که با چه زور و ضربی حاضر شد و منو رسوند آخه کارداشت

دیگه برنگشتم خونه رفتم خونه ی مامان بزرگم تو اون سرما کلاه و شال و پالتو هم نپوشیده بودم نتیجه ش شد سردرد

توخونه س بابابزرگم خوش گذشت کلی حرفیدیم وقتی فهمیدبابابزرگم کدوم کلاس می رم و هزینه ش وتعداد جلساتش روفهمید باورنکرد 

آخرش با شوخی و خنده می گفت منم میام کلاستون...خخخ

بعدشم برگشتم خونه هوای شهرمون ابری بود متنفرم از هوای ابری و دلگیر دلم گرفت برگشتنی..

رسید م مامانم گفت قراره خواستگار بیاد دیگه واقعا حالم بهم میخوره الکی حاضر شو پذیرایی کن آخرشم هیچی

ولی اینسری ها یکم باحال بودن هرچقدر دختره کلاس میذاشت مامانش رشته هاشو پنبه میکرد .خخخ البته مامان منم دست کمی از مامان اون نداشت..یکمم فضول بود خودشم اعتراف کرد پرسید کلاس چی رفته بودم آخه مامانم گفته بود رفته کلاس و دیر میاد

تازه هی میگفتن سردت نیس آخرش مامانم گفت اینا جوونن ب ما فرق دارن سردی و اینا حالیشون نیس دلم خنک شد...

تو شهر ما رسم نیس دفعات اول و دوم داماد رو بیارن

+اینا مال دیروز بود نشد پست کنم